سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمستان است ...

هوا ...

سوز دارد...

کاش ببارد...

شاید از سوزش کم شود...

سرما تا مغز استخوان نفوذ می کند...

نمی دانم ...

شاید...

اگر آتشی بود ...

دستم اینقدر یخ نمی زد...

این جیب های پاره پوره هم که ...

اتوبوس هم که چقدر دیرکرد ...

شاید اصلا نمی خواهد بیاید...

یعنی ممکن است ایستگاه عوض شده باشد؟...

فکر نکنم...

من که هر روز از همین مسیر میایم و در همین ایستگاه می ایستم...

البته خوب...

هر روز هم که پیاده می مانم...

خوب ...

این یعنی چه؟

یعنی یا مسیر را اشتباه میآیم و یا ...

نگاه کن ...

اتوبوس ...

آمد...

ببینم اتوبوس ماست؟

بله خودش است ...

پس چرا سرعتش را کم نمی کند؟

ا ا ا ...

چه سرعتی دارد...

اصلا مرا نمی بیند...

آهای ...

وایستا...

صبر کن من هم سوار شوم...

رفت...

پس چرا نایستاد؟

شاید مرا ندید...

نه...

مگر می شود؟

پس چی؟

این کیست که از شیشه دست تکان می دهد؟

حاج حسین ؟!

حاجی!

---

- پاشو !...

- پاشو اذانه ! ...

آه...

- برات یه پیام اومده.

باشه میخونم...

بده گوشیمو!

روح بلند و ملکوتی جانباز سرافراز ،

یار و مدد کار بروبچه های یادواره ها و اجلاسیه های شهدای گرمسار و آرادان ،

حاج حسین صباغی

به سوی یاران شهیدش پرواز کرد

مراسم تشییع پیکر پاکش...

فردا ، پنجشنبه...

 




تاریخ : پنج شنبه 93/11/30 | 8:12 صبح | نویسنده : علی عشق | نظر

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس