سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم


ناقه ات را به سینه ام بنشان 

قدری آهسته تر بیا ای جان 

 

نفسم بند آمد از هیجان  

 

آمدی جان من به قربانت 

 

آمدی پیشتر بیا ای جان  

 

فرش شعرم چه قابلی دارد 

 

که برویش تو گام بگذاری  

 

قدمت روی تخم چشمانم 

 

ناقه ات را به سینه ام بنشان  

 

آمدی شعر من چه زیبا شد 

 

ابروان ، بازوان ،دهان ، دندان 

 

لب خندان و حالت چشمان 

 

غزلم گشت قافیه باران 

 

از کجا شعر را بیاغازم  

 

از لبانی که باغ عناب است ؟ 

 

یا از آن ابروان پیوسته ؟ 

 

یا از آن گیسوی بهم تابان ؟ 

 

زانوانم عجیب می لزرند 

 

طاقتم طاق شد چه می گویم  

 

تو به شعرم حلول کردی و من 

 

اوفتادم به حالت هذیان 

 

تو بگو شعر نابی از دهنت 

 

شعری از گونه ات ، ز پیرهنت 

 

یا نه از هرچه دوست می داری 

 

بیتی از این نگاه پر باران 

 

دست پاچه شدم ، نمی دانم 

 

غزلم را هنوز ادامه دهم 

 

یا نه در موی تو بیاویزم 

 

امشبی را که بر منی مهمان 

 

طعم شیرینی از لبان تو و 

 

سیب و انگور در گریبانت 

 

میوه های بهشت پیرهنت 

 

باغ گل های نسترن دامان 

 

از حضور تو در غزل امشب 

 

دارم آهسته می روم بالا 

 

دامنت نردبان معراج است 

 

در غزل بیشتر بمان تو بمان

 

علی عشق

 

 




تاریخ : سه شنبه 94/3/12 | 1:51 صبح | نویسنده : علی عشق | نظر

یاعلی




تاریخ : شنبه 94/2/12 | 1:31 صبح | نویسنده : علی عشق | نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

کوچ «گردان سجاد» (ع)

 

  «شب» باز پیشم نشسته

 

لب بسته و دل شکسته

 

با یاد آن «شب» به گردن

 

یک «چفیه ی» خیس بسته

 

آن «شب» که بوی «خدا» داشت

 

یک دل پر از «ماجرا» داشت

 

در سینه ی تنگ مجنون

 

راز «عزیزان» ما داشت

 

آن «شب» که ما «ذکر» گویان

 

با خیلی از خوب رویان

 

از «محور» خود «گذشتیم»

 

رفتیم تا «خط» پایان

 

آن «مرد» پیوسته می رفت

 

با سینه ای «خسته» می رفت

 

در کوچ «گردان سجاد»

 

همراه یک «دسته» می رفت

 

بی تکیه بر فصل برداشت

 

در دشت «شب» عشق می کاشت

 

از «رمز» خورشید بر نی

 

«ذکری» به لب های خود داشت

 

ناگاه «نور» عجیبی

 

یک «انفجار» مهیبی

 

یک «سر» به یک «سمت» افتاد

 

یک «سمت» «مرد» غریبی

 

می رفت «گردان» چه رهوار

 

بی «مرد» این قصه این بار

 

تا «ارتفاعات» عرفان

 

«گردان» «گرا» داشت انگار

 

می رفت «گردان» و گاهی

 

می ماند «مردی» به راهی

 

با «زخم» های مکرر

 

بی ناله و اشک و آهی

 

«زخمی» که آتشفشان بود

 

از عشق لیلی نشان بود

 

در سینه ی تنگ مجنون

 

اندازه ی کهکشان بود

 

«زخمی» که «خون» «گریه» می کرد

 

بی لحظه ای فرصت «درد»

 

تن پوشی از «پایمردی»

 

می دوخت بر پیکر «مرد»

 

آن «شب» که «گردان» سفر کرد

 

از «مرز» بودن گذر کرد

 

با دیدن روی معشوق

 

از دیدن خود حذر کرد

 

«شب» باز پیشم نشسته

 

لب بسته و دل شکسته

 

با یاد آن «شب» به گردن

 

یک «چفیه ی» خیس بسته

 

ای کاش می شد که برگشت

 

تا «هور» و «مجنون» و «سردشت»

 

ای کاش می شد سفر کرد

 

با کوچ «گردان» در آن «دشت»

 

علی عشق

 




تاریخ : پنج شنبه 94/2/10 | 12:43 صبح | نویسنده : علی عشق | نظر


مادر

ای کاش می شد برایت یک شعر زیبا بگویم

شعری که از بیت هایش لطف شما را بجویم

ای کاش این واژه ها تا شهر مدینه بیاید

تا آن فضایی که در آن بوی شما را ببویم

تا روز هایی که مولا خوشنود میلادتان بود

تا روزهایی که می گفت : بوی بهشتم ! سبویم!

یک بار اگر نام خوبت در شاه بیتم بگنجد

تسبیح تسبیح آنرا بعد از نمازم بگویم

آب حیاتید مادر اما نه در دسترس آه

من بی شما بی تیمم من بی  شما بی وضویم

من بی شما ناتوانم طبع لطیفی ندارم

ای کاش با این توسل راهی به سویت بپویم

 

علی عشق




تاریخ : پنج شنبه 94/1/20 | 1:9 صبح | نویسنده : علی عشق | نظر


  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس