بسم الله الرحمن الرحیم
کبوترانه
تو را که فکر دانه ای دل کبوترانه ام
نمانده هیچ از فضائل کبوترانه ام
به روی برج عرش لانه داشتی چرا چنین
به خاک فرش مانده ای دل کبوترانه ام
چرا دوباره در هوای دوست پر نمی کشی
مگر ز یاد برده ای گل کبوترانه ام
کبوتری دو برجه جلد عرش و فرش این منم
و آسمان گواه مشکل کبوترانه ام
بیا و صید خویش را به حال خود رها مکن
مرا ببر به سوی منزل کبوترانه ام
مرا به چشم باورت اسیر این قفس نبین
فقط قبول کن دلایل کبوترانه ام
علی عشق
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
بازگشت همه بسوی اوست
رفتی و خاطرات تو در بر گرفته ام
ای کاش باز گردی از نو و این جان رفته ام
در سینه جان تازه ای بفرستی و به عشق
زنده کنی مرا که بدون تو مرده ام
یار از برم رفت و دلم آتش گرفته
معشوقه ام از عشق من کامش گرفته
پرواز کرده از کنارم مرغ عشقم
در باغ بالا بی من آرامش گرفته
ای کاش اگر می شد بر او حمدی بخوانید
همسرم
بانو نسترن اسدی
فرزند ابراهیم
به جوار رحمت حق رفت
یادش گرامی
بسم الله الرحمن الرحیم
وعده
تو می آیی خدا می داند ای سردار آزاده
تو می آیی خدا این وعده بر اهل زمین داده
تویی که اسمت اسم اعظم پروردگار است و
اسیر جهل انسان مانده ای در عمق این جاده
وصی آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
عزیز مصطفی ، فرزند حیدر ، زاده ی زهرا
امید چارده خورشید تابان ، چارده معصوم
تو می آیی که باشی مرحمی بر زخم عاشورا
بیا ای حنجر خسته کمی دیگر بمان با من
کمی دیگر از این قصه بخوان با من بخوان با من
تمام عمر چشمم دوختم بر جاده پس اینک
مگو از بیم جان با من مگو از آب و نان با من
و آخر می رسد روزی که از رخ پرده بگشایی
و آخر می رسد روزی که بر ما چهره بنمایی
چه آذر ها که بت ها شان بدست خویش می سوزند
چه یوسف ها که می برند انگشتان ز شیدایی
خدایا خسته ام دیگر ، چه دلگیر است آیینه
جهانم سوت و کور است و دلم خون است در سینه
بیا در کعبه طوفان کن ، جهان را نور باران کن
به خورشید امام عصر ، در این هفته آدینه
علی عشق – سمنان – 17/10/1397
بسم الله الرحمن الرحیم
کاج
نقش اسمت کاج قلبم را پریشان کرده است
داغ رسواییم جنگل را بیابان کرده است
تک درختی مانده ام تنها و زرد و نا امید
کاج هم می خشکد آری عشق طوفان کرده است
طعنه های عاقلان چون باد سوزان کویر
نوبهار آرزویم را زمستان کرده است
خواب جنگل هم قشنگ است از دلم آنرا نگیر
خواب تو تقویم زردم را بهاران کرده است
باز دستان تو را بر گونه ام حس می کنم
خاطراتت پیرمردی چون جوانان کرده است
ترسم از بی آبرویی نیست از چشمان توست
بسته و بازش دلم در بند و زندان کرده است
این همه حرف و حدیث و قصه ها و پندها
هیچ یک این درد بی درمان چه درمان کرده است
من نمی میرم اگر هم مردم از سودای توست
وعده ی جامی که دادی مرگم آسان کرده است
علی عشق – نمی دانم کی و کجا
بسم الله الرحمن الرحیم
قناری
با نگاهی غریب و پرسش گر دیدم از چشمش آب جاری نیست
تکه های قفس شکسته ولی نغمه ای بر لب قناری نیست
ناگهان دست من به پایش خورد رودی از سمت آسمان به زمین
تکه ای آهن مذاب انگار سنگ سختی میان چشمه همین
پاش سنگین درست مثل درخت هرچه کردم ز جا بلند نشد
دست خود را به آسمان می داد از زمین داشت او جدا می شد
گفتمش : نامه ای ، پلاکی ، گفت : نامه ؟ ! آری ، نوشته ام ، گفتم
بده من ، گفت : نیست همراهم ، بی خیالی او برآشفتم
گفت آشفتگی تو از چیست ؟ گفتم : آخر نشانه ای دلبند
دسته ای از پلاک دستم داد ، گفت اینها همه شهید شدند
ناگهان یک صدای وهم آلود ، سخت از موج آن زمین خوردم
فکر کردم که من شهید شدم ، ره به بالا از آن زمین بردم
لحظاتی گذشت فهمیدم که نه انگار زنده ام ، بی حال
پاشدم دیدم از قناری نیست غیر یک چند تکه از پر و بال
پروبالی که داد پروازش گرچه افتاده بود روی زمین
پر و بالی نه چون پر پرواز پر و بالی ز جنس سبز یقین
سالهایی گذشت از آن روز ، روز تلخی که من اسیر شدم
بسکه چسبیده ام به این دنیا بال هایم شکسته پیر شدم
گاه شبها بخواب می بینم که قناری غریب می خواند
روزی این لاشخور قناری بود راز آن را رقیب می داند
علی عشق - 1386
بسم الله الرحمن الرحیم
شاید ...
شاید تو از یک شاعری دل برده باشی
از جام عشقش مخفیانه خورده باشی
شاید که منظور غزل هایش تو بودی
اصلا تو او را بلکه شاعر کرده باشی
شاید دلت عمریست دنبال دل اوست
من که یقین دارم از او دل برده باشی
یک نکته می گویم ولی پیشت بماند
باور ندارد دل به او نسپرده باشی
یک روز شاعر اعترافی پیش من کرد
می گفت می ترسد از او آذرده باشی
می گفت اسمت را نوشته روی قلبش
هی هم دعا می کرد تو پی برده باشی
می گفت گلدان وجودش پر گل از توست
روزی نیاید که در او پژمرده باشی
علی عشق _ سمنان _ تابستان 96
بنام خدا
تکرار خورشید
آنروز وقتی مرد می رفت بیرون ز قاب در چو خورشید
عینا شبیه ماه و خورشید دورش زنی با آب چرخید
هی چرخ زد دورش کمی هم از آب روی دست او ریخت
یک شاخه گل از آب برداشت دور و برش را خوب پایید
گل را بروی سینه مرد چسباند با سنجاق سینه
یک جرعه از آن دزدکی خورد گویی لبی از جام بوسید
وقتی که جام آب را او پشت سر مردش زمین ریخت
خورشید ما خم شد خودش را روی زمین انگار می دید
روز و شب و روز و شب و روز از رفتن خورشید می رفت
ماه از تنش هی کاست هی کاست تا شد هلال آن ماه تابان
سرما و سوز و برف سنگین شبهای طولانی و سرسخت
آن روزها انگار کوچه نقاشی بود از زمستان
یک روز از آن روزها هم زنگ در خانه صدا کرد
دو زن و مردی با لباس سبز سپاه پاسداران
مهمان ماه ما شدند و از خانه ی خورشید رفتند
هی پر شد و خالی از آن روز خانه ز فامیل و ز مهمان
هی شامهای تیره طی شد هی روزها پی در پی اما
نه روشنی دیگر نیامد خورشید گم شد در بیابان
تنها چراغ خانه ی ماه فانوسی از خورشید ما بود
فانوسی از جنس پدر که مثل پدر هم می درخشید
کم کم که فانوس از گذار شبهای طولانی گذر کرد
مثل پدر سر زد به بالا تا آسمان پل زد چو خورشید
حالا که ماه از نور فرزند روشن شده افسوس افسوس
گویا دوباره ابر تیره در آسمان عشق غرید
در سرزمین خواهر عشق دشمن زده خیمه دوباره
مثل پدر خورشید نوپا عزم سفر دارد ، بیایید
از نو عروس او چه گویم چون مادرش یک ماه کامل
امروز با یک کاسه ی آب دورش میان کوچه چرخید
علی عشق – سمنان – تابستان 96
بنام دوست
شاید ...
شاید کسی برای شما گریه می کند
شاید برای دیدنتان در تلاطم است
شاید دلش برای شما ذره ای شده
شاید تمام زندگی اش در شما گم است
آخر شما بزرگ و عزیز و گرامی اید
از حجم قلب او به مراتب بزرگتر
از شرم این بزرگی تان لال می شود
بی چاره در غمی به مراتب سترگ تر
من فکر می کنم که به او فرصتی دهید
شاید که جان گرفت و به عشق اعتراف کرد
شاید زبان گشود و نگاهش زشرم بست
شاید گشود سفره ی دل در هجوم درد
من فکر می کنم که به او فرصتی دهید
فرصت دهید تا که بگوید ز عشق خویش
گرچه هنوز معتقدم حجم قلب او
کوچکتر است از آن که کشد حرف عشق پیش
علی عشق تابستان 96
بسم الله الرحمن الرحیم
« آوار »
من بابام آتش نشانه ، من بابام یه پهلوونه
مامانم خودش می دونه ، که بابام چه مهربونه
خود بابا رو زمینه ، دل اون تو آسمونه
وقتی که می مونه خونه ، منو رو شونه ش می شونه
گاهی هم خیس می شه چشماش ، وقتی که نماز می خونه
شبایی که سر کاره ، مامانم دل نگرونه
کی می گه آتش نشان هم ، دنبال یه لقمه نونه
اون می ره تو دل آتیش ، تا که آتیشو بشونه
حالا چن روزه که رفته سرکار ، شبم می مونه
چن روزه چشای مامان ، خیلی به تلویزیونه
اشکاشو پاک می کنم من ، ولی باز هس دونه دونه
یه دفه پرسیدم آخه ، چی چشاتو می سوزونه
مامانم جواب داد : « آوار» ، ینی چی ؟ کسی می دونه ؟
مامانم می گه دعا کن ، که بابا زنده بمونه
من دعا کردم که بابا ، زود زود بیاد به خونه
خدایا خودت می دونی ، من بابام یه پهلوونه
ولی باز خودت کمک کن ، که زیر آوار نمونه
علی عشق – سمنان – 4 بهمن 1395
بسم الله الرحمن الرحیم
گاهی وقتها نیمه های شب
صدای آرومش از تو اتاق خواب شنیده می شد
انگاری داشت با یکی تو خواب حرف می زد
نمی شد بفهمی چی می گه
ولی معلوم می شد که با کیه
فکر کنم با محمد بود
انگار داشت از رنگ مانتوی فرزانه می گفت
می گفت مانتوش گل بهیه
آره
جیبم داره
بعد یهویی می خندید
صدای خنده ش بلند می شد
از خواب می پرید
پتوی فرزانه رو که رو تخت کنار خودش خوابونده بود مرتب می کرد
این پهلو اون پهلو می شد و دوباره می خوابید
تا حالا دوسه بار اینجوری شده بود
یه بار پریشب که انگاری باز توخواب داشت با محمد از رنگ مانتوی فرزانه حرف می زد از خواب پرید
به طرف هال نگاه کرد
دید من بیدارم
روشو کرد اونطرف و خوابید
از صدای نفساش فهمیدم خواب نیس
داش گریه می کرد
رفتم تو اتاقش آروم رو تخت کنارش دراز شدم
شرو کردم به نوازش کردن
دستمو که به چشاش زدم حس کردم خیسن
بغلش کردم
سعی کردم آرومش کنم
گریه ش بلند تر شد
نگران شدم
گفتم الان فرزانه بیدار میشه
آروم باش
الهی قربونت برم
روشو کرد به من
سرشو گذاشت رو سینه م
رفتم که شروع کنم به دلداری دادنش
گفتم
افسانه جون ، مادر
من حالتو می فهمم
با گریه گفت نه
نمی فهمی
مامان
نمی فهمی
محمد همه کس من بود
شوهرم بود
بابام بود
داداش رضام بود
محمد جای همه شونو برام پر کرده بود
هر وخ با هم می رفتیم سر خاک داداش رضا
با حسرت به عکسش نگا می کرد
دل من ریش می شد
یه بار بهش گفتم چرا اینجوری نگاش می کنی
گف نمی دونم چجوری باید جواب خواهرشو بدم
گفتم یعنی چی
خواهرش که منم
مگه من چی گفتم که تو نمی دونی چجوری باید جواب منو بدی
گفت الان چیزی نمی گی
ولی اگه از سوریه بر نگشتم چی
نمی دونم اصلا دلت راضی میشه من شهید بشم
بش گفتم
ما دینمونو ادا کردیم
بابا
داداش رضا
گف شما آره اما من چی
# # #
یواش یواش دیدم از صدای گریه ها و حرفای افسانه ، فرزانه داره بیدار میشه
دوباره صورتشو گذاشتم رو سینه مو فشار دادم
فرزانه یه غلط خورد و همونجوری تو خواب گفت
بابا محمد ! بیا این برسو بگیر خودت موهای عروسکمو شونه کن . مامان افسانه همش هی گریه می کنه ...
علی عشق – زمستان 95