سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

کوچ «گردان سجاد» (ع)

 

  «شب» باز پیشم نشسته

 

لب بسته و دل شکسته

 

با یاد آن «شب» به گردن

 

یک «چفیه ی» خیس بسته

 

آن «شب» که بوی «خدا» داشت

 

یک دل پر از «ماجرا» داشت

 

در سینه ی تنگ مجنون

 

راز «عزیزان» ما داشت

 

آن «شب» که ما «ذکر» گویان

 

با خیلی از خوب رویان

 

از «محور» خود «گذشتیم»

 

رفتیم تا «خط» پایان

 

آن «مرد» پیوسته می رفت

 

با سینه ای «خسته» می رفت

 

در کوچ «گردان سجاد»

 

همراه یک «دسته» می رفت

 

بی تکیه بر فصل برداشت

 

در دشت «شب» عشق می کاشت

 

از «رمز» خورشید بر نی

 

«ذکری» به لب های خود داشت

 

ناگاه «نور» عجیبی

 

یک «انفجار» مهیبی

 

یک «سر» به یک «سمت» افتاد

 

یک «سمت» «مرد» غریبی

 

می رفت «گردان» چه رهوار

 

بی «مرد» این قصه این بار

 

تا «ارتفاعات» عرفان

 

«گردان» «گرا» داشت انگار

 

می رفت «گردان» و گاهی

 

می ماند «مردی» به راهی

 

با «زخم» های مکرر

 

بی ناله و اشک و آهی

 

«زخمی» که آتشفشان بود

 

از عشق لیلی نشان بود

 

در سینه ی تنگ مجنون

 

اندازه ی کهکشان بود

 

«زخمی» که «خون» «گریه» می کرد

 

بی لحظه ای فرصت «درد»

 

تن پوشی از «پایمردی»

 

می دوخت بر پیکر «مرد»

 

آن «شب» که «گردان» سفر کرد

 

از «مرز» بودن گذر کرد

 

با دیدن روی معشوق

 

از دیدن خود حذر کرد

 

«شب» باز پیشم نشسته

 

لب بسته و دل شکسته

 

با یاد آن «شب» به گردن

 

یک «چفیه ی» خیس بسته

 

ای کاش می شد که برگشت

 

تا «هور» و «مجنون» و «سردشت»

 

ای کاش می شد سفر کرد

 

با کوچ «گردان» در آن «دشت»

 

علی عشق

 




تاریخ : پنج شنبه 94/2/10 | 12:43 صبح | نویسنده : علی عشق | نظر

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس