بسم الله الرحمن الرحیم
گاهی وقتها نیمه های شب
صدای آرومش از تو اتاق خواب شنیده می شد
انگاری داشت با یکی تو خواب حرف می زد
نمی شد بفهمی چی می گه
ولی معلوم می شد که با کیه
فکر کنم با محمد بود
انگار داشت از رنگ مانتوی فرزانه می گفت
می گفت مانتوش گل بهیه
آره
جیبم داره
بعد یهویی می خندید
صدای خنده ش بلند می شد
از خواب می پرید
پتوی فرزانه رو که رو تخت کنار خودش خوابونده بود مرتب می کرد
این پهلو اون پهلو می شد و دوباره می خوابید
تا حالا دوسه بار اینجوری شده بود
یه بار پریشب که انگاری باز توخواب داشت با محمد از رنگ مانتوی فرزانه حرف می زد از خواب پرید
به طرف هال نگاه کرد
دید من بیدارم
روشو کرد اونطرف و خوابید
از صدای نفساش فهمیدم خواب نیس
داش گریه می کرد
رفتم تو اتاقش آروم رو تخت کنارش دراز شدم
شرو کردم به نوازش کردن
دستمو که به چشاش زدم حس کردم خیسن
بغلش کردم
سعی کردم آرومش کنم
گریه ش بلند تر شد
نگران شدم
گفتم الان فرزانه بیدار میشه
آروم باش
الهی قربونت برم
روشو کرد به من
سرشو گذاشت رو سینه م
رفتم که شروع کنم به دلداری دادنش
گفتم
افسانه جون ، مادر
من حالتو می فهمم
با گریه گفت نه
نمی فهمی
مامان
نمی فهمی
محمد همه کس من بود
شوهرم بود
بابام بود
داداش رضام بود
محمد جای همه شونو برام پر کرده بود
هر وخ با هم می رفتیم سر خاک داداش رضا
با حسرت به عکسش نگا می کرد
دل من ریش می شد
یه بار بهش گفتم چرا اینجوری نگاش می کنی
گف نمی دونم چجوری باید جواب خواهرشو بدم
گفتم یعنی چی
خواهرش که منم
مگه من چی گفتم که تو نمی دونی چجوری باید جواب منو بدی
گفت الان چیزی نمی گی
ولی اگه از سوریه بر نگشتم چی
نمی دونم اصلا دلت راضی میشه من شهید بشم
بش گفتم
ما دینمونو ادا کردیم
بابا
داداش رضا
گف شما آره اما من چی
# # #
یواش یواش دیدم از صدای گریه ها و حرفای افسانه ، فرزانه داره بیدار میشه
دوباره صورتشو گذاشتم رو سینه مو فشار دادم
فرزانه یه غلط خورد و همونجوری تو خواب گفت
بابا محمد ! بیا این برسو بگیر خودت موهای عروسکمو شونه کن . مامان افسانه همش هی گریه می کنه ...
علی عشق – زمستان 95